پس امروز حکایت جدیدی را آغاز میکنی
امیدوارم پایانی شادتر از حکایت ما داشته باشد
حالا باید خیلی چیزها را به فراموشی بسپاری
واقعیتش بعد از من کمی کارش سخت خواهند بود
مثلا باید ترانهای برای خودتان انتخاب کنید، تماشای سریال جدیدی را شروع میکنید
برای تعطیلات تدارک میبینید، عکس آپلود میکنید
به هر حال، گویا خیلی دوستت دارد، چه عالی!
به او هم گفتهای: "دار و ندارم هستی". برای من چه باقی گذاشتهای؟
تو عاشقش هستی، عاشقش هستی
تو عاشقش هستی، چیزی نگو، ول کن
تو عاشقش هستی، عاشقش هستی
تو عاشقش هستی، اینقدر قشنگ نخند، بس است
تو عاشقش هستی، عاشقش هستی
تو عاشقش هستی، پس پایان قصه همین بود!
چیزهای زیادی هست که باید راجع به تو یاد بگیرد
مثلا قهوه را با شیر و بی شکر دوست داری
تا با موهایت بازی کنند به خواب میروی
سبزی نمیخوری، مست که شدی زیاد حرف میزنی
امیدوارم بتوانی در قلب مادرت جایش بدهی
آخر میدانی که، از من خوشش نمیآمد
خوب دیگر، ما هم از آن انگشترها به دست کردیم
به او هم وعدهای که از پسش برنیایی نده
تو عاشقش هستی، عاشقش هستی
تو عاشقش هستی، چیزی نگو، ول کن
تو عاشقش هستی، عاشقش هستی
تو عاشقش هستی، اینقدر قشنگ نخند، بس است
تو عاشقش هستی، عاشقش هستی
تو عاشقش هستی، پس پایان قصه همین بود!
نه به پشیمان شدن میارزد نه به دشمن شدن نه قهرمان شدن
اگر فلبت برای او میتپد نه میجنگم، نه رقابتی میکنم
تو عاشقش هستی، عاشقش هستی
تو عاشقش هستی، چیزی نگو، ول کن
تو عاشقش هستی، عاشقش هستی
تو عاشقش هستی، اینقدر قشنگ نخند، بس است
تو عاشقش هستی، عاشقش هستی
تو عاشقش هستی، پس پایان قصه همین بود!