وقتی که رفتی ,با یک خلأ از تنهایی روبرو شدم,من در خودم گره خوردم,
من گره کوریم که هیچ راهی برای باز شدنش وجود نداره، من هیچ راه حل و درمانی ندارم،
آهای تویی که بعد از رفتنت دیگه هیچ چیزی برام باقی نمی مونه،
آهای تویی که با رفتنت حتی تمام گل های سرخ هم پژمرده شدند،بگو من بعد تو چطوری بمونم و ادامه بدم؟
وقتی رفتی ، من در فضایی به وسعت بینهایت محصور شدم،
قفل شده ام، زنجیر شده ام، من در خودم اسیر و زندانی ام…
آهای تویی که بعد از رفتنت همه چیز فقط یه راز و معماست،
آهای تویی که فقط با یک اشاره ت میتونی همه ی جاهای خالی رو پر کنی،
من دیگه بعد از رفتنت معنایی نخواهم داشت، وجودم بی معناست.
من یک قایق کوچک و بی پناهم که اسیر جزر و مد و تلاطم آب های خروشان و خطرناکه،
یا غرق میشم، یا از این جا بیرون میام و نجات پیدا میکنم،
اما می دونم که این طوفان ها برای من تمام شدنی نیستند...
یکه و تنها در مسیر زندگی به پیش میرم،
گاه می افتم، گاه بر میخیزم...
دارم با همه ی وجودم میبینم و حس میکنم که هیچکس در این مسیر همراه و رفیقم نمی شود،
وقتی رفتی، با وجود این که فهمیدنش برام سخت و طاقت فرسا بود، به روشنی دریافتم که،
در واقع ما انسان ها از اساس، در سفری که نامش زندگیست، تنها هستیم…