تمام شبها که با همان سکوت همیشگی میآیند
تمام آن داستانهای دروغی که دوباره دارم گوش میدهم
تمام آن صورتها و صداهایی که پیشرویم هستند
نمیتوانم تصویفش کنم و به خودم بقبولانم
تو باقیماندهی جملههای ناتمام من هستی
آن کلماتم که نوانستهام بپرسم و نپرسیدم
تو دستهای منی که هرگز گرم نشدند
اون قلبی که نمیتونه فراموش کنه و فراموش نمیکنه
تو نیمهی گمشدهی من هستی
پنجرههایی که بستم و آن پردههایی که به روی آفتاب کشیدم
تو آن سکوتم هستی که هیچوقت دوست نداشتم
راه گمشدهی من، ترسم از تاریکی، سوگندهایی که هیچوقت بهشان پایبند نبودم
تو شهرهایی هستی که من ترکشان کردم
غاری که در آن افتادم، دستهای کشیدهام، رفتنهایی که نتوانستم بهشان پایبند باشم
تو بهشت آتش گرفتهی منی
صورت خم شدهام، فحشهایم به روشنایی که هیچوقت چشمان باز شدهام نتوانستند ببیند