فصل تغییر، زندگی بسیار عجیب مینماید
به درون چشمانم بنگر، آیا حقیقت را میبینی
گمشده و تنهایم، احساس ناشناختهای دارم
به سراغ من بیا، قویتر از همیشه
سوار بر بادهای زمان روح من پرواز خواهد کرد
فرشتگان بر در خانهام میکوبند
آه اکنون نیاز دارم که آزاد شوم
از تمام این تنفر که در درونم احساس میکنم
بگذار که این رویاهایم باشد
بگذار که این افکارم باشد
تمام آنچه در قلبم هست
چه روزهای زیادی
چه سالهای زیادی
که برای هیچ تلف کردم
هیچگاه نفهمیدم
که حقیقت در درونِ
هر مردی است تا تنها آن را بفهمد
اکنون به من گوش فرا دِه
بسیار به تو نزدیک هستم
تاکنون احساسی اینچنین نداشتهام
چرخِ فلک سریع میگذرد
بِه آنکه لذت بری پیش از پایانش
هر لحظهای همچو زَر است
این سخن را آن زمان به یاد خواهی آورد که پیر شدهای
و معنای این زندگی
زیستن و مردن است
بهترین رویاپردازی خود را انجام دِه
رویا جهانیست که در آن آزاد هستی
تمام غمها و دردها
با باران شسته خواهند شد
لذتی جاودان خواهد آمد
که هرکسی آن را میتواند بیابد
گرچه پایان کار نزدیک میشود
اما ترسی احساس نمیکنم
من حقیقت را در درون یافتهام
پس از اشکهای فراوانی که گریستم
هنگام تغییر*