اغلب حس می کنم که نیاز دارم چشمانم را ببندم و بفهمم
که آیا درست است باز به تو اندیشیدن چو قبل
حتی اگر تو یادگاری باشی. و عجیب است
دریافتن این قدر از تو بی آنکه تو در بر باشی
حال که بس سرد است، چه بسیار می خواهم
تو را بر روی گیرم و حس کنم گرمای بیشتر و نه دیگر ترس
و خود را بر آن دارم که آن کنم که احساس خوبی کنی
که برایم تو خورشیدی و حرف هایم
تنها حرف نیستند
باز هم چون قبل دستانت را حس می کنم
حتی اگر تو را در بر نداشته باشم
خواهم که تو را در بر دارم که آن کنم که حس کنی که زیباست
زمستان آنجا که آغوشی ساده
تواند دیگر-گونه باشد، که افزون بر پیوند
گسیل می دهد چیزی بسیار گرم تر را
از خود می پرسم که آیا درست است و آیا من دیوانه ام؟
آیا از آنجه در حال انجامم در اشتباهم؟ به خود پاسخ میدهم:
که به تمام دنیا آری، لیک به خود نمی توانم دروغ گویم.
که از آنچه حس می کنم، سر باز نخوام زد.
و آنچه از بدی ها می خواهم
و آنچه در باد میجویم. فریاد میزنم:
که حرفهایم تنها حرف نیستند
دستانت را چو قبل حس می کنم حتی اگر در کنارم نباشی
خواهم که تو را در بر دارم که آن کنم که حس کنی
که زیباست زمستان آنجا که آغوشی ساده
تواند دیگر-گونه باشد
که افزون بر پیوند، گسیل می دهد
چیزی بسیار گرم تر را