تو ای تنهای معصومم، چه دردآور سفر کردی
چنان در خود فرومردی که من دیدم خود دردی
در آن سوی پل پیوند، تویی با خنجری در مشت
در این سو مانده پا در گِل، منم با خنجری در پشت
تو ای با دشمن من دوست، صداقت را سپر کردی
چه آسان گم شدی در خود، چه دردآور سفر کردی
خدا این راه گم کرده که از شیطان تهیتر بود
تو را خواند و تو هم رفتی، که حرفش حرف آخر بود
خدای تو به سِحر خواب، به تو بیگانگی آموخت
غم دور از تو پوسیدن، مرا در خویشتن میسوخت
تو سادهدل ندانستی خدای تو دروغین بود
تنی خاکی و درمانده؛ خدای تو فقط این بود
تو ای با دشمن من دوست، صداقت را سپر کردی
چه آسان گم شدی در خود، چه دردآور سفر کردی
چنین زخمی که من خوردم، نه از بیگانه؛ از خویش است
هراسم نیست از مردن، ولی مرگ تو در پیش است
شب رفتن تو را دیدم، ولی انگار در کابوس
فقط تصویری از تو بود، تو را نشناختم افسوس
کسی هرگز به فکر ما نبود و نیست ای همدرد
برای مرگ این قصه کسی گریه نخواهد کرد
کسی گریه نخواهد کرد