سرش را بر روی سینه من می گذارد
و هق هق گریه اش بر پیراهنم می نشیند
؛بی شک غم بسیار شدیدی دارد
به من بگو چه چیز غمگین و محزونت کرده لیزا؟
درد دل کن
در سایه نمان
تو خود را گم کرده ای و می توانی به من تکیه کنی
چرا که خود می دانی
که رسم روزگار همین است
لیزا، لیزا، لیزای محزون
چشمانش چون شیشه هایی است
که قطرات باران بیشتری
با عمیق تر شدن دردش بر آنها می نشیند؛
هر چند که عشق قلبی من خواهان تسکین اوست
اما گویی او تنها گام بر می دارد
از دیوار به دیوار
در سرسرای وجودش گم شده و ندای یاری مرا نمی شنود
گرچه می دانم که خواهان نوازش و محبت من است
لیزا، لیزا، لیزای محزون
او گوشه گیری می کند
باید بیش از آنچه که می توانم برایش حرف بزنم
اگر که واقعا خواستار کمک من است
هر کاری بتوانم می کنم تا راه علاج غمش را به او نشان دهم
و شاید روزی او را از غم بزرگش رها سازم
گرچه می دانم هیچکس نمی تواند او را بفهمد
لیزا، لیزا، لیزای محزون