از فردا خبری نیست، دیروز تموم شد
ساعت ها زنگِ آخرین روز رو زدن و رفتن
قسم ها روی لب ها پیر شدن
همینطور که داشتیم حرفای تو گلو گیر کرده رو می زدیم، تموم شدن
واگن ها پر و خالی شدن
چشمام که خشک شده بودن، دوباره پر از اشک شدن
عکس ها یکی پس از دیگری رنگشون رفت
چه زندگیهایی درونم موند
فراموش میکنی درحالیکه درونت می سوزه
فراموش میکنی، مرگ مال تو و منه
وقتی زمان روی زخمِ در حال خونریزیت مرهم میذاره
فراموش میکنی، فراموش میکنی
فراموش میکنی درحالیکه درونت می سوزه
فراموش میکنی، مرگ مال تو و منه
وقتی زمان روی زخمِ در حال خونریزیت مرهم میذاره
فراموش میکنی، فراموش میکنی
از فردا خبری نیست، دیروز تموم شد
ساعت ها زنگِ آخرین روز رو زدن و رفتن
قسم ها روی لب ها پیر شدن
همینطور که داشتیم حرفای تو گلو گیر کرده رو می زدیم، تموم شدن