نه به روز نه به شب
نه به هزارتا هجا
واسه یه شهر خیلی بزرگ مناسب نیستم
خیلی وقته که تموم شدم
پر شدم سنگ شدم...نمیتونم مثل یه طوفان تندری ببارم
درباره تقصیرها فکر میکنم و تقسیمشون میکنم
خودم با خودم حرف میزنم
وقتی که دارم کاملا عادت میکنم به تنهاییم
با خاطره ها جنگ میکنم
خیلی دلم واسش تنگ شده
بده یا خوبه؟
به اندازه ی من جانش میسوزه؟
زنگ زدم خاموش بود تو خونه هم نیست
شبهارو میگرده؟
دنباله یه احتمال رفته
دارم نابود میشم ازت خبری نیست؟
همه ی قلبمو هدر دادم دیگه
دوری انقدر اذیت میکنه؟؟