او بهم گفت نفس بکش ..یه نفس عمیق بکش
خودتو آروم کن
اگه بازی کنی برای همیشه بازی میکنی
تفنگ رو بردار و تا سه بشمار
حالا دارم عرق میکنم و آهسته حرکت میکنم
زمانی برای فکر کردن نیست.نوبت منه که برم
و تو میتونی ضربان قلب منو ببینی
مبتونی اونو از تو قفسه سینم ببینی
گفتم:من میترسم ولی نمیخوام برم
میدونم که باید این امتحان رو پشت سر بذارم
پس فقط ماشه رو بکش
او گفت: برای خودت دعا کن
چشماتو ببند...بعضی وقت ها این کار کمکت میکنه
همینطور که زندگیم مثل برق از جلوی چشمام میگذره
نمیدونم آیا مبتونم طلوعی دوباره را ببینم؟
خیلی ها فرصت خداحافظی پیدا نمیکنن
اما حالا خیلی دیره که درباره ی ارزش زندگیم فکر کنم