دیدن باورکردن است اما من نمی خواهم بدانم
بی اختیار در بیهودگی قدم می زنم
هرگاه که تو را گریان می بینم، سرپایین می اندازم و درهم می شکنم
صبر کن
خواهش می کنم
صبر کن
برای من
سرنوشت را بفریب
رها شو
فرار کن
حالا با بالا رفتن شعله ها، کسی فریاد می زند
شاید ما اینجا گم شده ایم، اما نمی دانیم چرا
هرگاه که تو را گریان می بینم، سرپایین می اندازم و درهم می شکنم
صبر کن
خواهش می کنم
صبر کن
برای من
سرنوشت را بفریب
رها شو
فرار کن
پشت آن چشم های خاکستری و تنها
که فراموش نشدنی اند
واقعیت طلوع می کند
روح ما بیدار می شود
و جایی در میانه ی گردباد
امید چشم به راه است
در دور دست ها می خروشد
و نام تو را فریاد می زند