شب تو در خوابی
من دچار بی خوابی
تو را می بینم که در خوابی
می آزارد مرا این
چشمانت بسته است و
قامت بلندت آرمیده در بستر
مضحک است اما به گریه می اندازد مرا این
و ناگهان تو می خندی
در خواب لبت می شود خندان
در این لحظه کجایی تو؟
حقیقتا در کدامین دیاری تو ؟
نکند با زنی دیگر
در جایی دور ، در کشوری دیگر
به من می خندید ، هر دو با یکدیگر
شب تو در خوابی
من دچار بی خوابی
تو را می بینم که در خوابی
می آزارد مرا این
هنگامی که در خوابی
نمی دانم که آیا مرا دوست می داری
تو هستی اینچنین نزدیک ، اما به همین اندازه هم دور
من با تنی کاملا عریان
چسبیده ام به تو
اما انگار نه انگار که اینجایم
در گوشم می پیچد طپش های قلبت
نمی دانم که آیا می طپد برای من ؟
نمی دانم ، دیگر نمی دانم هیچ
دلم می خواهد دیگر نطپد قلبت
اگر روزی دوست نداشته باشی ام
شب تو در رویا
من دچار بی خوابی
تو را می بینم در رویا
به گریه می اندازد مرا این
صبح یا به ناگاه
چشم می گشایی از خواب
و به من می زنی لبخند
همراه با خورشید لبت می شود خندان
و من از یاد می برم شب را
چون همیشه می پرسی از من :
”شب به خوبی گذشت بر تو؟“
من نیز درپاسخ :
” عزیزم آری بسیار خوب
و با تو بودم در خواب
همچون دیگر شبها“