تمامی آنچه گفتی رو فهمیدم، خوب فهمیدم، ممنونم
حرفهای جدید و معقول، و آن همان دلایلی بود که،
علّت تغییر همه چیز را میگفت؛ و علت پژمردن گلها رو،
همان دلایلی که گذشتهها رقم خوردند و گذشتند،
اگر همه چیز فرسوده و نابود بشه، عشق هم ناپدید میشه...
باید بدونی،
به دنبال قلبت میگردم، هر جا که پنهانش کنی،
حتی اگر در حال رقص باشی، و دیگران با تو برقصند،
به دنبالت به همه جا خواهم رفت، چه در یخبندان و چه در میان شعلههای آتش،
تو را سحر خواهم کرد، تا دوباره عاشقم باشی...
نباید شروع به جذب کردن و لمس کردنم میکردی،
نباید انقدر به من میبخشیدی، چون هنوز بازی کردن رو بلد نبودم،
امروز به من میگویند، میگویند که دیگران اینگونه انجام میدهند؛
ولی من آن دیگران نیستم،
پیش از اینکه به هم نزدیک شویم، و همه چیز رو بهدور بریزیم،
میخوام بدونی،
به دنبال قلبت میگردم، هر جا که پنهانش کنی،
حتی اگر در حال رقص باشی، و دیگران با تو برقصند،
به دنبالت به همه جا خواهم رفت، چه در یخبندان و چه در میان شعلههای آتش،
تو را سحر خواهم کرد، تا دوباره عاشقم باشی...
زبانهایی را خواهم آموخت تا نیایش تو را سر دهم،
چمدانهایمان را خواهم بست که تا ابد به جشن چیدن انگور برویم؛
کلمات سحرآمیز افسونگران افریقا را سر خواهم داد،
بر زبان میآورم بدون اینکه احساس گناه کنم، برای تو تا دوباره عاشقم باشی...
خودم را به ملکهای مبدّل میکنم تا مرا در آغوش بگیری،
خودم را از نو میسازم تا بگذاری آتش عشق دوباره زبانه بکشد،
من هم به یکی از آن دیگرانی تبدیل خواهم شد که برای تو خوشایند هستند،
بازیهای تو، بازیهای ما خواهد شد، اگر این همان چیزی است که تو میخواهی،
خودم را درخشانتر خواهم کرد، زیباتر، تا این شعله دوباره افروخته شود،
خودم را به طلا تبدیل خواهم کرد، برای تو تا دوباره عاشقم باشی...