امروز در پنجرهام خورشید میدرخشد
و قلبم
با فکر کردن به شهر، غصهدار میشود
چرا میروی؟
مثل هرشب بیدار شدم
با فکر تو
و در ساعتم، گذر همهی ساعات را دیدم
چرا میروی؟
همهی پیمانهای عشقم
با تو خواهد رفت
فراموشم خواهی کرد
فراموشم خواهی کرد
کنار ایستگاه
مانند یک کودگ گریه خواهم کرد
چرا میروی؟
چرا میروی؟
چرا میروی؟
چرا میروی؟
زیر تاریکی تیر چراغ برق
به خواب خواهند رفت
تمام چیزهایی
که برای گفتن باقی ماندهاند
به خواب خواهند رفت
کنار عقربههای یک ساعت
صبر خواهند کرد
همهی ساعاتی
که برای زندگی کردن باقی مانده اند
صبر خواهند کرد