باید با خودم روبه رو بشم و حقیقتو ببینم
برای فهمیدن این حقیقت که ستاره ها رو نمیشه لمس کرد
فهمیدن این که نمیشه نوری رو که باعث روشنایی این رویا می شد، دوباره دید
برای فهمیدن این که عشق بزرگ و شدید هم ممکنه روزی تموم بشه
این که بری … دلهره آوره
و همینطور ترک کردن چیزایی که برنمی گردن … هرگز برنمی گردن
الان چی می تونم بگم؟ اگه دیگه حرفی ندارم
برای فهمیدن اینکه روحم به خاطر توئه که داره کشته می شه نیازی به مردن ندارم
اگه با بالشم هم صحبت شدم الان چی می تونم بگم؟
از گوش دادن و ساکت بودن وامیدوار بودن خستم، از اینکه خواسته هامو بروز ندم و تو خودم بریزم خستم
تازه شناختمت، مثل یه ترسو داری می ری
فردا وقتی از این در رد شدی دیگه نمیخوام ببینمت
چیزایی که تو زندگیم جایی ندارن رو توی چمدونات ببر
فکر نکن به خاطر غرورت من بازنده شدم
به خاطر عشق با زندگیم بازی کردم و دوباره همین کارو می کنم
برات قسم می خورم دلم برات تنگ میشه
توی همه اون چیزایی که تو دیگه هرگز توش نیستی و اونا هم نیستن