من باید با خودم رو به رو بشم و واقعیت رو ببینم
تا بفهمم که ستاره ها قابل لمس کردن نیستن
که نوری که این رویا رو روشن کرده بود دیگه
قابل مشاهده نیست
و عشق زیاد و شدید میتونه یه روز تموم بشه
این ترس آوره که ، که تو میتونی بری کنار
و که رها کنی چیزایی رو که هرگز بر بر نمیگردند
نخواهند برگشت ، هرگز
حالا ، چی میتونم بگم؟
اگه من حرفی واسه گفتن دیگه ندارم
من باید بمیرم که این به خاطر توست که روحم
آشفتس
حالا ، چی میتونم بگم؟
اگه با بالشم صحبت میکنم
که من خستم دیگه از شنیدن ،از ساکت بودن و امید داشتن
از گزیده شدن از خواسته هام
من میدونم برمیگردی ، مثل یه آدم بزدل تو داری میری
فردا وقتی داری ازین در رد میشی ، من دیگه نمیخوام ببینمتدیگه هیچوقت
و توی چمدونت بگذار چیزایی که به زندگیم تعلق ندارن
و فکر نکن که من بازنده موندم بخاطر غرورت
برای عشقی که زندگیمو به بازی گرفتم و میخوام دوباره راهش بندازم
قول میدم که ، که دلم تنگ بشه برات
بخاطر تمام چیزهایی که دیگه نیستی
و اینکه دیگه اونا وجود ندارن ، هرگز