چقدر شدید و توفنده است این چیزی که عشق نام دارد!!!
عجب خراشی به دل میاندازد اگر ...؛
هرگز گمان نمیکردم که چنین اتفاقی رخ دهد.
خوشا به این ارتباط!!!
بین روح تو و صدای من اگر ...؛
هرگز تصور نمیکردم که چنین اتفاقی برای من بیافتد.
بالاخره دارم حساش میکنم؛
تو را میشناسم و میدانم که نهایتا در مقابلات اقرار خواهم کرد
که زندگی کردن چگونه میتواند باشد؛
چه حسرتی بر دل دارم!!!
و چه بیقراری مدامی در درون!!!
و بالاخره خواهم فهمید که چرا اینگونهام.
تو از من انسانی بهتر ساختی ... بهتر از آنچه که میشد باشم
و اکنون حاضرم که صدایم را بدهم تا یک عمر در کنار تو زندگی کنم.
تو باعث شدی بفهمم که هیچچیز جاودانه نیست
اما وجود و لمس حضور من و توست که زمان را برایمان متوقف میکند
نتوانستم که به تو فکر نکنم
و پیش میروم تا جایی که دستام به عشقات برسد
چنانکه زندگیام را به دستان و کلام تو سپردهام.
چیزی شدهام که تصورش را هم نمیکردم؛
تو روح و هستی مرا به دو بخش تقسیم کردهای
چرا که هر بار یک جزءاش در تمامی لحظات با تو همراه است.
بالاخره دارم حساش میکنم؛
تو را میشناسم و میدانم که نهایتا در مقابلات اقرار خواهم کرد
که زندگی کردن چگونه میتواند باشد؛
چه حسرتی بر دل دارم!!!
و چه بیقراری مدامی در درون!!!
و بالاخره خواهم فهمید که چرا اینگونهام.
تو از من انسانی بهتر ساختی ... بهتر از آنچه که میشد باشم
و اکنون حاضرم که صدایم را بدهم تا یک عمر در کنار تو زندگی کنم.
تو باعث شدی بفهمم که هیچچیز جاودانه نیست
اما وجود و لمس حضور من و توست که زمان را برایمان متوقف میکند.
بهتر از آنچه که میشد باشم ...
هیچچیز در اینجا جاودانه نیست ...