آیا میدانستی
این قضیه قرار بود
برای تو خیلی بد پیش برود
و آیا فهمیدی
این قضیه قرار بود
برای من خیلی خوب باشد
پس چرا به تو گفتیم
که تو همیشه پسر طلایی بودی آنوقت
و هیچگاه از دست نخواهی داد
آن برق درون چشمانت را
هی تو
آیا اصلا فهمیدی
که چه داری میشوی
و آیا دیدی که
این تنها من نبودم
که از او فرار میکردی
در تمام مدت میدانستی
اما این تو را اصلا آزار نمیداد
کورها را رهبری میکردی درحالی که
من به فولاد* درون چشمانت خیره شده بودم
باران به آرامی بارید
بر تمام بامهای
تردید
من به تو فکر کردم
و به سالها و تمام غمها
از من دور شدند
و آیا میدانستی
هرگز فکر نکردم که از دست خواهی داد
برق چشمانت را