بودم به سلول زندانی
همه چیز رو ساختهبودم خودم
درها رو، پنجرهها رو
روزن ِ گرد ِ آفتابگیر رو
خیالکردم خودم را در حال ِ
نقشکردن بر روی مقوا
خانهای کودکانه
با ایوانی کوچک
نمیخوابم شبها
ازخواب میپرم و واهمه دارم
بگو به من «خوابهای خوش ببینی»
درمیزنم با [نوک] مدادم
به زاری میخواهم باز کنند
آن در ِنقاشی شده را
بیرون نگهندارند مرا
ناگهان میشکند در
و از میان روزنی دیدم
شبیهی بسیار کوچک
از آن فضای ِ خودساختهام
نمیخوابم شبها
ازخواب میپرم و واهمه دارم
بگو به من «خوابهای خوش ببینی»