نه طعم زندگی رو میفهمم، نه آرامش دارم
قلبم در رنج عمیقیه
از عشقت که ناامید شدم
اما برا یه صحبت دوستانه به خونه من بیا
تا حالا بدون اینکه بفهمی قلبی رو شکستی؟
هیچ پیش اومده که اینو از وجدانت بپرسی؟
نهایتش مگه من با تو چکار کردم؟
(بالاخره من رو هم یه مادری به دنیا آورده (منم انسانم
دیگه نمیشه
بعد از هزاران توبه
این بار با عهد خون
در این حد خشمگین
حالا بدبختم، خوشحال شدی؟
(سرت رو راحت روی بالش میذاری؟ (راحت میخوابی؟