اینجا دست و پابسته نمان، اندیشه!
خودرا از خورشید پرکن و برو در آسمان
خانه اش را پیدا کن و سپس، روی دیوار
بنویس همه چیزی که میدانی، که آمیغ (حقیقت) است
آمیغ (حقیقت) است*
یک آدم عجیب اما صادق هستم
میجویم تا به او توضیح بدم آنرا، اندیشه!
آن شب در پایین شهر حقیقت نمیداشت
هرگز به او صدمه نزدم، حقیقتا،
حقیقتا.
تنها او ست که در روح و روان
میماند، میدانی
این آدم به درد نخور(بیفایده) ست
حالا دیگه، خیلی خسته است
تنها تو، اندیشه،
میتوانی بگریزی اگر بخوای
پوست نرمش را بنوازی
روی کوه راهگذر او وجود دارد
آن بالا نزدش پرواز کن، اندیشه
از بالش گوش کن صدای نفسهایش را
لبخندش را برایم بیاور اینجا، نزدیک
نزدیکم
اندیشه، در این جای بسته نمان
خودرا از آفتاب پرکن و برو میان آسمان
(خانه اش را بیاب و بعدش، روی دیوار (او
بنویس تمام چیزی که میدانی، اندیشه
اندیشه