پروانه، ای از عشق و ناکامی نشانه
ای یادگار عاشقی در این زمانه
در شعله میسوزد پرت پروا نداری
پروای جان در حسرت فردا نداری
سودا مکن جان در بهای آشنایی
دیگر ندارد آشناییها بهایی
پروانه، این دلها دگر درد آشنا نیست
در بزم مستان هم، دگر شور و نوا نیست
پروانه، دیگر بادهها مستی ندارد
جز اشک حسرت ساغر هستی ندارد
پروا کن از آتش که میسوزد پرت را
آخر نسیمی میبرد خاکسترت را
پروانه، آن شمع امید شام تارت
آخر سحرگه میشود شمع مزارت
پروانه، دیگر بادهها مستی ندارد
جز اشک حسرت ساغر هستی ندارد
پروا کن از آتش که میسوزد پرت را
آخر نسیمی میبرد خاکسترت را
پروانه، آن شمع امید شام تارت
آخر سحرگه میشود شمع مزارت