پانزده روز و شش ساعت گذشته
از وقتی که از زندگی من رفتی.
من شبا گریه میکنمو به جاش روز رو میخوابم.
اگه میدونستی که بدون تو نمیدونم شاد بودن ینی چی.
اگه میدونستی که بدون تو نمیدونم چجوری نجات پیدا کنم.
تاحالا هیچی برام مهم بنوده(حالا دیگه هیچی برام مهم نیس)
حتی رویا هایی که
یه حماقت بنظر میرسن.
اگه قراره با تو نباشم(اگه با تو نیستم)پس دیگه برا چی؟
نیمه دیوونه شدم،
دارم همینجوری میچرخم.
و دنبال توئم و نمیتونم ببینمت.
زندگی برای چیه؟برا چی؟
زندگی برای چیه؟
بسمت خیابون میرم،دوستامو صدا میزنم.
اونا میگن که تو رو از زندگیم بندازم بیرون.
پیش دکتر رفتم ،اون بهم آرامبخش داد.
ولی تو دیگه چی میخوای که بت بگم؟
اینکه هیچ چاره و هدفی از درهم شکستن این بار نیس
اینکه هرچند میخوام...
ای خدا!هیچوقت،هیچ کی مثل تو نیست.
تاحالا هیچی برام مهم بنوده(حالا دیگه هیچی برام مهم نیس)
حتی رویا هایی که
یه حماقت بنظر میرسن.
اگه قراره با تو نباشم(اگه با تو نیستم)پس دیگه برا چی؟
نیمه دیوونه شدم،
دارم همینجوری میچرخم.
و دنبال توئم و نمیتونم ببینمت.
زندگی برای چیه؟برا چی؟
زندگی برای چیه؟
اونا میگن که این (فقط) یه مشغله ذهنیه.
این که هیچ پایانی نداره.
ولی آخه هیشکی نیس که بشه با تو مقایسش کرد.
تاحالا هیچی برام مهم بنوده(حالا دیگه هیچی برام مهم نیس)
حتی رویا هایی که
یه حماقت بنظر میرسن.
اگه قراره با تو نباشم(اگه با تو نیستم)پس دیگه برا چی؟
نیمه دیوونه شدم،
دارم همینجوری میچرخم.
و دنبال توئم و نمیتونم ببینمت.
زندگی برای چیه؟برا چی؟
زندگی برای چیه؟