دو تا چشمام دوتا سرباز مغرورن
که مدتهاست از معشوقهشون دورن
دو تا سرباز که چند تا زن تنها
توی دلشورههاشون رخت میشورن
دو تا دستام دو تا چاقوی بیدسته
دو تا قفل بزرگِ دست و پا بسته
دو تا پارو، دو تا پاروی بیقایق
دو تا کشتی با ده تا لنگرِ خسته
گلوم خلوتترین پسکوچهی بنبست
سرم سرکشترین فوارهی میدون
یه فنجون قهوه تو غمگینترین کافه
یه عابر تو خیابونای سرگردون
چشامو بستم و وا کردم و دیدم
یکی از بالِ بستهم آسمون ساخته
یکی بختک شده افتاده رو سینم
یکی از استخونام نردبون ساخته
سرم چند تا کتابِ رنگ و رو رفته
یه بالون با طنابِ از گلو پاره
یه اعدامی که اُمیدش به دنیا نیست
ولی دنیا براش جذابیت داره
نه دنیا از سرم خیلی زیادی بود
نه پیشونی نوشتهم بود کم باشم
به هر تقدیر شکلک در نیاوردم
فقط میخواستم شکل خودم باشم
گلومو پاره کردم اما این مَردُم
بهِم گفتن که دیوونهست، عاشق نیست
کسی باور نکرد این آدمِ بیشکل
به غیر از عشق، با چیزی موافق نیست