دیگه نمی تونم تحمل کنم
دارم همون چیزایی رو می گم که قبلا گفته م
هیچ کدوم از این حرفا معنی ندارن
من سعادتو توی بی خبری می بینم
هرچقدر که من کمتر می شنوم، تو هم کمتر می گی
اما تو که به هر حال می فهمی
...مثل اون روزا
همه ی چیزایی که بهم می گی
منو یه قدم به لبه ی پرتگاه نزدیک تر می کنه
و دارم می شکنم
به یه کم فضا برای تنفس نیاز دارم
چون یه قدم به لبه ی پرتگاه نزدیک تر شدم
دارم می شکنم
جواب هایی پیدا می کنم که خیلی واضح نیستن
کاش بتونم یه جوری ناپدید بشم
هیچکدوم از این فکرا با عقل جور درنمیاد
من سعادتو تو بی خبری می بینم
به نظر میاد که هیچ چی قرار نیست از بین بره
دوباره و دوباره
وقتی دارم باهات حرف می زنم خفه خون بگیر