نفست شیرین
چشمانت مانند دو جواهر در آسمان است
هنگامی که بر بالش آرمیده ای
کمرت صاف و موهایت نرم است
اما بر من هیچ اثری ندارد
نه قدردانی نه عشق
وفاداری ات نسبت به من نیست
به ستارگان وفا دار هستی
یک فنجان بیشتر قهوه برای به جاده رفتن
فنجانی بیشتر قهوه قبل از رفتم
به سوی دره
پدرت قانون شکن است
سرگردان کسب و کار است
به تو چطور انتخاب کردن بهترین را می آموزد
چگونه پرتاب کردن را
او قلمرویش را اداره میکند
تا غریبه ای به آن وارد نشود
هنگامی که برای بشقاب غذای دیگری فریاد میزند
صدایش میلرزد
خواهرت آینده نگر است
همچون مادرت و خودت
هرگز خواندن و نوشتن را نیاموخته ای
کتابی در کتابخانه ات وجود ندارد
و شادی و لذتت حد و مرزی نمیشناسد
صدایت همچون مرغی دریایی ست
اما قلبت مانند اقیانوس
رازآلود و تیره و تار است