اونزیله، فرزند یک انسان است
ده برادر داشته که پنج تایشان مرده اند
همینطور که بزرگ تر می شود، درهم شکسته تر می شود
زنی برای بردن دختر (برای ازدواج از قبل تعیین شده) می آید
دندان هایش مثل مروارید است
زن کارش را بلد است
درخت بید من گریه کنان می رود
و زن یک مرد می شود
هنوز به هشت سالگی نرسیده
بالغ شده است
در یک زمان، هم کودک است، هم زن
در دوازده سالگی مادر می شود
مثل یک گل، قرمز و ظریف
مثل آب، شفاف و ساکن
خانم خاموش، اونزیله
چه کسی باران می باراند؟
اونزیله به چند گوسفند می ارزد؟
در حالی که با کتک ادب می شود، هیچ نمی پرسد
می ترسد و پایش را فراتر از
آخرین نردۀ روستا نمی گذارد
مرزها را باور می کند
به آخر دنیا اعتقاد دارد
اونزیله، فرزند یک انسان است
آبستن ناشناخته هاست
بار رمز و رازش را هم
بر پشت خود حمل می کند