دوباره بیخوابم، همیشه در حال فکر کردن زیاد
به گذشته، حال و آیندهام
خیرهام به سقف در تاریکی
بالاخره چیزی را که همیشه میخواستم دارم، یک خانه
کودکم به آرامی قد میکشد
اما تختم همیشه خالیست
و حالا چی؟
اینجا همیشه چیزی کم است
حالا چی؟
فکر کنم معلوم است که به پدرم رفتهام
همیشه از تنها مردن بی اینکه
کار بزرگی انجام داده باشم ترسیدهام
حالا آن دختر با لبخند بیخیال
و قلب بزرگ و فکر بی پروا کجاست؟
او کجاست؟ چرا ترسیده؟
و آن چیست که او دنبالش میگردد؟
و حالا چی؟
اینجا همیشه چیزی کم است
حالا چی؟
بالاخره همهی چیزهایی که همیشه میخواستم داشته باشم بهم داده شد
بالاخره همهی چیزهایی که همیشه میخواستم داشته باشم بهم داده شد
و حالا چی؟
غمانگیز است که ببینم هیچوقت نمیتوانم
کسی باشم که خیال میکنی میدانی من هستم
من به معیارهای عالی تو نمیرسم
هیچکس نمیتواند(برسد)، هیچکس نخواهد توانست
تو یک رویا بودی (که) من ساختمت
هیچ چیزش واقعی نیست، هیچ چیزش واقعی نیست
به خودم گفتم، دیگر هرگز
دیگر هرگز، اما حالا اینجام
و بهت التماس میکنم که لطفا بهم یاد بدهی
چطور با تناسب زندگی کنم