نزدیک و نزدیک و نزدیکتر...
نه! دیگر این دل را
یارای بیش از این نیست
من
تو
ما...
«ما بودن»مان
جسارتِ دلاسودگی است
دلگرمیِ هماره و...
مرا این بس!
هرگز اینسان نبودهام
روباروی،
با خویشتنِ خویش
زندگی از آنِ ماست... آری
چگونه زیستن نیـــز.
... همه اینها
نمیگویمات
تا گفته باشم و
هیـــچ...
به تو میآویزم و
این «ما بودن»مان
مرا و
ما را بس!
روزاروز
نهالی نوزاده
در این میانه
سر از خاک برمیآرد
چشمها چون بشویی
جور دیگر خواهی دید
جور دیگر خواهی شد؛
ناپروا و بیپرهیز
از آنسان که منام!
... همین
ما را بس!
نه! دیگر باکم نیست
از غلغلهی هنگامهسازانِ نیرنگباز
این نامردمانِ هرزهسرای آتشانداز
به هیچشان میگیرم و
مَپَریشام من از هیچ
دیگر...
اینها همه
مرا و تو را
... راستی که
«ما» را بس!