دیشب سومین بار بود که به تماشای رفتنت نشستم
و اگرچه الان پنج ماهی گذشته، اما انگار همین دیروز بود
همینطور که تو از من دور میشدی، تو تاریکی با اشکهام میجنگیدم
چونکه هیچکس مثل تو منو نمیشناسه
در روشنایی غروب اون بیرون تو چمنا از راه رسیدی
قسم خورده بودم که حالم خوب میشه تااینکه فهمیدم تو هنوزم دوسَم داشتی
احساس آرامش میکردم وقتی میدیدم اونجا وایسادی
چونکه هیچکس مثل تو منو نمیشناسه
و حالا روزام سیاهان و تنهایی باهاشون روبهرو میشم
شبا هم خیلی طولانی شدن حالا که اینجا تنها میخوابم
و بعد از گذشت این همه زمان
هنوزم به همون اندازه تماشای رفتنت سخته
چونکه هیچکس مثل تو منو نمیشناسه
چونکه هیچکس مثل تو منو نمیشناسه
دیشب چشمات باز هم برق میزد مثل بار اولی که همدیگهرو دیدیم
سعی کردی پنهانش کنی اما میدونم که تو کس دیگهای رو پیدا کردی
عزیزم، من هم تورو خوب میشناسم، یادت میره که
هیچکس مثل من تورو نمیشناسه
تو در رویاهای منی و برای مدتی ما جدانشدنی به نظر میایم
اگه میتونستم ، هرگز این رویارو رها نمیکردم، نمیذاشتم تا چشمم باز بشه
میدونم که این تصمیم من بود ما زندگی های متفاوتی رو دنبال می کردیم
مطمئن نیستم چی بود فک میکردم به محض اینکه آزاد بشم حالم خوب میشه
اما بدون تو در کنارم تنها چیزی که میتونم ببینم
اینکه هیچکس مثل تو منو نمیشناسه
و حالا روزام سیاهان و تنهایی باهاشون روبهرو میشم
شبا هم خیلی طولانی شدن حالا که اینجا تنها میخوابم
و بعد از گذشت این همه زمان
هنوزم به همون اندازه تماشای رفتنت سخته
چونکه هیچکس مثل تو منو نمیشناسه
هیچکس منو نمیشناسه
هیچکس مثل تو منو نمیشناسه