ندایی درونم از دور صدایم میزند
میشنومش و خوب میشناسمش اما وانمود میکنم نمیشنوم
نقطهای سفید میان سیاهی
انسانی که (اشیا) بیجان را صدا میزند
او بی گناهی و سادهلوحیست
و من دنیای حیلهگر هستم
با او در زندان زندگی میکنم و من زندانبانم
کلید همهی درها را دارم اما احمقم
من جنایتکار و قربانی هستم
من تمام دلایلم و هنوز میپرسم چرا
او منم و من او هستم
او نزاعیست
جاری درون
درون من و من را میکشد
(مهم نیست)هر چقدر جلوتر بروم
یا فرار کنم
درونم دو شخصاند و من سومی هستم و سومی همیشه ساکت است
تسلیم شده، حرف نمیزند و نه حس میکند و نه رنج میکشد
درونم عقل و قلبی دائما در حال جنگند
قلبم احساس گناه میکند
و عقلم دور افتاده
و دنیا خلاف من حرکت میکند
پیچیدم و با آن هممسیر شدم
و خودم را فروختم
خودم را فراموش کردم
و صورتکهای دیگری پوشیدم
و فراموش کردم که واقعا کی هستم
پس خواستم دوباره برگردم
به روحی که رنج میکشد
او منم و من او هستم
او نزاعیست
جاری درون
درون من و من را میکشد
(مهم نیست) هر چقدر جلوتر بروم
یا فرار کنم
از تو متعجبم ای زمانه که سراغی از ما نمیگیری
و من که باورت کردم
و پشت سرت حرکت کردم تا ازت جلو زدم
پشت سرم را نگاه کردم دیدم تنها در مقابل تفنگدارم و نمیتوانم برگردم