توی این شهرم که آسیا رو با اروپا و لبهام رو با لبهات یکی کرده
روی پلهها آویزونم
مشروب و مزه رو پیچیدم تو روزنامه
اون بالاها یه بارون خفیف میاد
یه شعر غمانگیز رو لبامه
استانبول خوابیده
درحالی که من تو خیابونها تنهام
(2)
زندگی داره خراب میشه و من شبها تلوتلو خوران به خونهام برمیگردم
دیگه حال التماس کردن به هیچ کسی رو ندارم