آن هنگام که فکر می کنم تو رفته ای ،
سایه سیاهی که مرا متحیر می کند ،
بر سر بالین من
باز می گردی و مرا استهزاء می کنی.
آن هنگام که تصور می کنم تو رفته ای ،
به همان خورشیدی که به من نشان دادی،
تو همان ستاره ای هستی که می درخشد
و تو همان بادی هستی که می وزد.
اگر آوازی می خوانند ، تو خواننده ی آنی
اگر ناله ای سر می دهند ، ناله ی توست
و تو زمزه ی رودی
و تو شامگاه و سپیده دمانی.
تو در همه چیز هستی و [اصلاً] تو خود همه چیز هستی
برای من و در وجود من سُکنی گزیده ای
و مرا هیچگاه ترک نمی کنی
سایه ای که همیشه مرا متحیر می کنی!