ترکم نکن
می بایست به فراموشی سپرد
هر آنچه را که فراموش شدنی ست
و مدتهاست که از میان رفته است
می بایست به فراموشی سپرد
زمانهایی را که دچار سوتفاهم شدیم
و زمانی را که از دستمان رفت
“برای دانستن آنکه “چطور فراموش کنیم
تمام این ساعت هایی را که
گاه و بیگاه با ضربات “چرا”
قلب خوشبختی را
نشانه می رود.
ترکم نکن
ترکم نکن
ترکم نکن
ترکم نکن
من پیشکشت می کنم
مروارید های باران را
که از سرزمین هایی آمده اند
که در آن بارانی نمی بارد
من زمین را زیر ورومی کنم
درست پس از مرگم
تا بپوشانم تنت را
با طلا و نور
و قلمرویی خواهم ساخت
که عشق حکمران آن باشد
که عشق قانون آن باشد
که تو شهبانو ی آن باشی
ترکم نکن
ترکم نکن
ترکم نکن
ترکم نکن
ترکم نکن
کلماتی شوریده
می آفرینم
که تو معنایشان را بدانی
و برایت از آن عشاقی
می گویم
که قلبهایشان را
دو بار در میان شعله های عشق دیده اند
برایت داستان آن پادشاهی را تعریف خواهم کرد
که از ندیدن تو
جان سپرد
ترکم نکن
ترکم نکن
ترکم نکن
ترکم نکن
ما اغلب نظاره کرده ایم
فوران آتش
را از آتشفشانی کهنسال
که به گمانمان بسیار فرسوده بود
می گویند از زمین های سوخته
گندم بیشتری می روید
بیشتر از ماه آوریل.
و آن هنگام که شب از راه می رسد
برای آنکه آسمانی را به آتش بکشند
سرخی و سیاهی
با یکدیگر درنمی آمیزند؟
ترکم نکن
ترکم نکن
ترکم نکن
ترکم نکن
دیگر زاری نمی کنم
دیگر حرف نمی زنم
در آن گوشه پنهان می شوم
تا به تماشای تو بنشینم
که میرقصی و لبخند می زنی
و به تو گوش دهم
که آواز می خوانی و پس از آن می خندی
بگذار تا
سایه ی سایه ات شوم
سایه ی دستانت شوم
سایه ی سگت شوم
ترکم نکن