اولين باري که دخترک او را دید
سایه ی مهتاب اونو با خودش برد
او با نگرانی و هشدار چشم از دنیا فرو بست
در حالی که در سایه ی مهتاب مسحور شده بود... سایه ی مهتاب اونو با خودش برد
او شنبه شب به طور اسرار آمیزی گم شد
بسیار دور در سویی دیگر
او در بحبوبحه ی یک جنگ یاس آور گرفتار شده بود
و دخترک نمیدانست چگونه این مسئله را بپذیرد// چطور تحمل کنه
درختانی که عصر هنگام نجوا میکنند
تحت تاثیر سایه ی مهتاب هستند..با سایه ی مهتاب رفتند... ایهام
و ترانه ی غم و سوگواری می سرایند
سایه ی مهتاب اون رو با خود برد / تحت تاثیر سایه ی مهتابند... ایهام
تمام آنچه که دخترک می دید شبحی از یک اسلحه بود
بسیار دور در سویی دیگر
مردی که میدوید شش بار به اون مرد شلیک کرد
و دخترک نمیدانست چگونه این مسئله را بپذیرد// چطور باید تاب بیاره
من میمونم...دعا میکنم که
تو را در بهشت دور دست ملاقات کنم
من میمونم...دعا میکنم که
یه روزی در بهشت دور دست ملاقاتت کنم
ساعت چهار صبح،
با سایه ای مهتابی دور شد
من شکل خیالتو نگاه میکردم
با سایه ای مهتابی دور شد
ستاره ها آروم آروم تو شب نقره ای سوسو میزدن
بسیار دور در سویی دیگر
امشب میای باهام حرف بزنی؟
اما دخترک نمیدانست چگونه این مسئله را بپذیرد...
من میمونم...دعا میخونم
یه وقتی خیلی دور تو بهشت میبینمت
میمونم...دعا میخونم
یه روزی تو بهشت میبینمت
بسیار دور در سویی دیگر
او در انبوه جمعیت گرفتار شد //میون صد و پنج نفر گیر افتاد
اون شب خیلی دلگیر بود شب سنگینی بود //اما هوای زنده ای بود...هنوز نفس بر جا بود..ايهام
اما دخترک نمیدانست چگونه این مسئله را بپذیرد
سایه ی مهتاب اون رو با خود برد
سایه ی مهتاب اون رو با خود برد
خیلی دور آن سوی دیگر رود
اما دخترک نمیدانست چگونه این مسئله را بپذیرد