ما خيلي کوچک هستيم
و دوست من گل رز
امروز صبح اين را به من ميگفت
سپيده که زد متولد شدم
با شبنم غسل تعميدم دادند
شکفته شدم
سعادتمند و عاشق
در پرتو نور خورشيد
شب هنگام بسته شدم
چشم که باز کردم پير شده بودم
ولي من خيلي زيبا بودم
بله من زيباترين بودم
ميان گلهاي باغچه تو
ما خيلي کوچک هستيم
و دوست من گل رز
امروز صبح اين را به من ميگفت
ببين خدايي که مرا آفريد
سر مرا چطور خم کرده
و من حس ميکنم که دارم ميافتم
و من حس ميکنم که دارم ميافتم
قلبم لخت و عريان شده
پايم لب گور است
چقدر زود نابود شدهام
همين ديروز بود که تو تحسينم ميکردي
و من غباري بيش نخواهم بود
فردا،تا ابد
ما خيلي کوچک هستيم
و دوست من گل رز
امروز صبح مرد
ديشب،ماه
بر بالينش نشسته بود
من در خواب ديدمش
فريبا و عريان بود
روحش داشت ميرقصيد
بالاتر از آنجا که چشم کار ميکرد
و او به من ميخنديد
ايمان بياور به کسي که به تو ایمان می آورد
من به اميد احتياج دارم
و گرنه هيچ نيستم
ما چقدر کوچک هستيم
اين را دوست من گل رز
ديروز صبح به من ميگفت