من روی یخ تا سِئوراساری اِسکی کرده ام
من در روزی مِه آلود
سوار بر ماشین رِیل ساب شده ام
من در سَکوی شماره سه ایستاده ام
و کلیسای بزرگ کُلن را دیده ام
من به زحمت وارد آبهای کم ژرفا شده ام
من در روزی مِه آلود قایِق را پارو زده ام
من آرام در اِسکِلِه ایستاده
و صدای کشتی ها را از دوردّست شنیده ام
من در لتونی گم شده ام
و دور تا دور شهر را پیاده رفته ام
فکر می کردم که ناپدید خواهم شد
ولی سر انجام بازگشتم
نخست به جشن آدم های نا آشنا
و در پایان به شهری
که در کافِه هایش مردم من را میشناختند
من تو را از هر چیز که از آن میترسی حِفظ می کنم
تاریکی ای وجود ندارد که دست لطیفم نتواند از تو دور کند
من تو را از هر چیز که از آن میترسی حِفظ می کنم
تاریکی ای وجود ندارد که دست لطیفم نتواند از تو دور کند
من در لتونی گم شده ام
و دور تا دور شهر را پیاده رفته ام
فکر می کردم که ناپدید خواهم شد
ولی سر انجام بازگشتم
نخست به جشن آدم های نا آشنا
و در پایان به شهری
که در کافِه هایش مردم من را میشناختند
من تو را از هر چیز که از آن میترسی حِفظ می کنم
تاریکی ای وجود ندارد که دست لطیفم نتواند از تو دور کند
من تو را از هر چیز که از آن میترسی حِفظ می کنم
تاریکی ای وجود ندارد که دست لطیفم نتواند از تو دور کند