نمیدانم چرا اینگونه میکنم
خیلی خشک و جدی ام با او
اگرچه وقتی میبینمش دلم میخواد
درآغوش بگیرمش و دستهاشو ببوسم
تمام اشتیاق جهان در قلبم هست
اما وقتی کنار او میام پنهان میکنم
چرا و چگونه ؟ گرچه هیچ دلی در این دنیا عاشق تر از
من وجود نداره
چرا عشق خود را پنهان می کنم؟
و خشک و جدی بودنم بر عاشق بودنم غلبه میکنه
و هر کلمه ای را که می گوید رد می کنم فقط برای اینکه روشن شود که من قدرتمند هستم
احساس می کنم اگر او حقیقت عاشق بودنم را بداند، این باعث غرور او شود یا من را ضعیف کند
مثل این که اگر او این شدت عشق مرا احساس کند او نسبت به من سخت خواهد شد و باعث رنجم خواهد شد
من او را تا آنجا که می توانم خسته می کنم و او مرا تحمل می کند
وانمود می کنم انگار هیچ چیز برایم مهم نیست
اگرچه اگر او برود من خواهم مرد
چرا اشتیاقم را پنهان می کنم؟
و خشک و جدی بودنم بر عاشق بودنم غلبه میکنه
و هر کلمه ای را که می گوید رد می کنم فقط برای اینکه روشن شود که من قدرتمند هستم