همانند باران بر سرم
نوستالژی ها برایم تکرار میشوند
کلمات برگ ها و پاییز
دربیرون یک درخت در حال تکان خوردن
تو هنوز کودکی
18 ساله ای
درباره ی آینده میخندی
تو از چگونه نفس کشیدن لذت میبری
و من با قلبی تسخیر شده
و من یک یابنده ی خوشحالم
من تماما محو شدم
در مقابل اندام تحسین برانگیز تو
سال های سی و سه سالگیم
محو در جوانی تو کور بودم
و مردد که آیا دره ها
ترس دارند و یا با شیب ملایم هستند
سالهای سی و سه سالگیم
آیا تو هم تا حالا شده رویاهات رو ترانه کنی؟
و من عاشقتم و با این حال
دارم میرم ... خورشید بالا اومده
خیابانها به شدت بیدار و شلوغند
و خورشید خسته
سقف شهر رو پوشونده
با نوازشی شکننده
بخواب خوابی آرام
چشم ها رو به فردا بسته شدند
تو باید مرا فراموش کنی
قبل از این که به من عشق بورزی
سال های سی و سه سالگیم
محو در جوانی تو کور بودم
و مردد که آیا دره ها
ترس دارند و یا با شیب ملایم هستند
سالهای سی و سه سالگیم
آیا تو هم تا حالا شده رویاهات رو ترانه کنی؟
و من عاشقتم و با این حال
دارم میرم ... خورشید بالا اومده