خودم را در معمای پیچیده عشقت می یابم
خسته آغوشت شده ام و احساسی نیست
قول می دهم هیچگاه بیشتر نبوسم لبانت را
تصور می کردم چشمانت روشنایی بودند
زمان من در ابدیت از دست رفته بود
و در پایان ما بدون تاریخ ماندیم
من عاشقم با دل و جانم
من عاشقم با شوق پوست تنم
بدون هیچ غصه ای خیالم رو شکستی
بدون هیچ غصه ای برگشتنت را نخواهم دید
به من بگو چطور بدون عشق من زندگی می کنی؟
به من بگو چه احساسی داری زمانی که در تنهایی ات خوابیده ای
گم شده ای درمیان تردید بیداری
تنها سایه ات برایم می ماند
من می مانم با خوبی که یادگرفتم
من فراموش کردم چیزی که می تونستم باشم
ترکت می کنم که خاطرات روزهای با تو پاک شوند
من عاشقم با دل و جانم
من عاشقم با شوق پوست تنم
بدون هیچ غصه ای خیالم رو شکستی
بدون هیچ غصه ای برگشتنت را نخواهم دید
به من بگو چطور بدون عشق من زندگی می کنی؟
به من بگو چه احساسی داری زمانی که در تنهایی ات خوابیده ای
گم شده ای درمیان تردید بیداری
به من بگو چطور بدون عشق من زندگی می کنی؟
به من بگو چه احساسی داری زمانی که در تنهایی ات خوابیده ای
گم شده ای درمیان تردید بیداری
تنها سایه ات برایم می ماند
تنها سایه ات برایم می ماند