در میدان مین، گرفتار شده و ایستاده ام. فکر میکنم این عشق هست.
هیچکسی را که مرا از پشت صدا زده است، نشنیدهام
مانند فیلمهای جنگی، با زخمهایم تا آخر عشق ادامه داده ام،و فکر کردهام که تو در کنارم هستی.
در میدان مین،راه رفتهام، ایستادهام و فکر میکنم این عشق هست.
بیوقفه از میان سوراخ فنسها عبور کردهام.
هر چیز(همه) به من «ایست» گفته،ولی گوشهایم آنها را مانند صدای نسیمی فرض کرده، و نشنیدهام.
تا لحظه آخر عشق هست و من فقط باور کردهام.
دویدهام، افتادهام، بلندشدهام، و باور کردهام که دوستداشته شدن از دوستداشتن میآید.
زمانی که دستهایم را گرفتهای، جوری که فکرکردهام، و مطمئن شدهام که برای ما هیچ اتفاقی نمیافتد، فقط فکر کردهام.
در میدان مین، کسی را دوستداشتهام که فکر میکنم عشق هست.
بدون ترس لباسهایم را درآوردهام و لخت(مادرزاد) ماندهام.
مانند فیلمهای رومانتیک، اکنون طوری دوست داشتهامم که در آخر، بدنم را قوی و مقاوم و قلبم را پارهپاره یافتهام