میگویند پلنگ را خوی غریبی است که هیچکس و هیچ چیز را بالاتر از خود نمیتواند دید، در شبهای بدر کامل، دیدن ماه بلند پلنگ را به خشم و جنونی میکشاند که از سنگها و صخرهها برجهد و حریف گستاخ را از افلاک به خاک فرو نشاند.
فاجعه زندگی پلنگ نیز وقتی شکل میگیرد که میپندارد در جهشی از فراز قله، بر ماه دست خواهد یافت؛ اما غرور شکسته پلنگ وقتی به باطل بودن خیالش پی میبرد که به خیره چنگ در هوا زده و نومید و خسته با استخوانهای درهم شکسته از پرواز بی ثمرش، بر صخرههای تیز فرو افتاده است و زخمهای مهلکش مهتاب را به خون بیاراسته ...
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و مـاه را زِ بلندایش به روی خاک كشیدن بود
پلنگ من - دل مغرورم - پرید و پنجه به خالی زد
كه عشق - ماه بلند من - ورای دست رسیدن بود
گل شكفته خداحافظ اگر چه لحظه دیدارت
شروع وسوسهای در من به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم، آری، موازیان به ناچاری
كه هردو باورمان ز آغـاز به یكدیگر نرسیدن بود
اگرچه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمر من شرنگ ریخت به كام من
فریبكار دغلپیشه بهانهاش نشنیدن بود
چه سرنوشت غمانگیزی كه كرم كوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافـت ولی به فكر پریدن بود