سرزمینِ عجایبه اینجا، دستهامو بگیر! «آلیسم»!
خونِ رگهامو وام میگیرم تا همه ماجرا رو بنویسم...
سرزمینِ عجایبه اینجا، باغیه از گلای آدمخوار
مردمش تخمه میشکنن وقتِ رقصِ محکوم روی چوبهی دار
سگا رو به گلوله میبندن، گرگایی که نشسته میشاشن
مَردهاش مثلِ کوه ایستادن، روی زنها اسید میپاشن!
مردمی که با آرزوهاشون غرق میشن تو قیمهی نذری
مثل یه مزرعه که گندم رو خواب میبینه توی بیبذری
دیگه فرقی نداره واسهی کسی، مزهی قرصِ نون، با قرصِ برنج
هنوزم میشه خوابِ راحت داشت توی عمقِ یه گورِ راحت و دنج
زندگی اینجا سخته! «آلیسم»! تو صفِ خودفروشها بودن
بینِ حلقهبهگوشها بودن، گربه تو شهرِ موشها بودن
من هنوزم رو زخمهام هستم، میگم از دخترای زنده به گور
رو این پرچمِ موافقِ باد، میمونم مثلِ وصلهای ناجور
تا همیشه بُزِ گَرِ گلهم، تا ابد یه جذامیام اینجا
شیشهی شعرو برق میندازم، با غمِ تو نیازمندیها
روی دیوارهای فیسبوکِم، چوبخط میکشه یه زندانی
مینویسم ولی - به قول فروغ – با همین دستهای سیمانی
همهی بغضهای ناگفتهم، اشک میشن تو چشمای خیسم،
سرزمینِ عجایبه اینجا، دستهامو بگیر «آلیسم»... //