در اولین صفحه قصه ما
آینده به نظر روشن میامد
بعد همه چیز تبدیل به مصیبت شد
نمیدونم چرا هنوز متعجبم
حتی فرشته ها هم بدجنس هستند
و تو اینو شدت بیشتری می بخشی
ولی همیشه قهرمان من باقی میمانی
حتی اگه عقلتو از دست بدی
فقط میخوای وایستی و سوختنم رو تماشا کنی؟
ولی اشکال نداره چون از دردی که داره خوشم میاد
فقط میخوای وایستی و گریه کردنم رو تماشا کنی؟
ولی اشکال نداره چون
عاشق دروغ گفتنتم
عاشق دروغ گفتنتم
اوه،عاشق دروغ گفتنتم
حالا عذاب توی صداهای ماست
شیشه از جنگ در امانه
توی این بخش جنگ،همیشه تو برنده ای
حتی اگه حق با من باشه
چون منو با داستانهای خودت سیر میکنی
با کلمات خشونت آمیز و تهدیدهای پوچ و خالی
و این احمقانه است که همه این جنگ و دعواها
باعث راضی بودن منن
شاید من کسیم که از درد کشیدن خوشش میاد
سعی میکنم بدوم
ولی اصلا نمیخوام برم
تا وقتی که دیوارها
با دود همراه خاطراتمان به آُسمان میرن
صبحه،بیدار میشی،نور خورشید به صورتت میخوره
سرشت رسواشده همانطورکه در بیداری ویرانی میخوابیم
هیس عزیزم،آرام صحبت کن،بهم بگو خیلی متاسفی
که دیشب به سمت میز هلم دادی
تا بتونم از خودم برانمت!
سعی کن و بهم دست بزن حالا میتونم سرت فریاد بزنم که به من دست نزن!
از اتاق برو بیرون و من مثل یه بچه گمشده دنبالت میام
عزیزم،بدون تو من هیچم،گمشده ام،بغلم کن
بعد بهم بگو چقدر من زشتم ولی همیشه عاشقم خواهی بود
بعدش منو پس بزن در نتیجه راه ویرانی که توش هستیم
دو تا جانی روانی ایم ولی ما
میدونیم که مهم نیست چندتا خنجر از پشت به هم زدیم
که ما پشت هم خواهیم بود،چون ما خیلی خوش شانسیم!
با هم از قله ها بالا میریم
بیا از ریزتپه ها واسه خودمون کوه نسازیم
دوباره منو میزنی،آره،کی داره تعدادشو میشماره؟
ممکنه من سه بار زده باشمت
شمارشش داره از دستم در میره
ولی با هم تا ابد زنده خواهیم بود
چشمه جوانی رو پیدا کردیم
عشق ما حماقته،ما احمقیم!
ولی من از نصیحت کردن امتناع کردم
این خونه خیلی بزرگه
اگه بری همه ی 200 هزار متر زمینش رو آتش میزنم،
هیچ کاری نمیتونی بکنی!
چون با تو توی اون جلد لعنتیم میرم ،بدون تو،ازش میام بیرون