اکنون ایستادهام؛
همه را فرامیخوانم تا شاهد نمایشام باشند؛
از همهی شیاطین درونام اکنون میخواهم که رهایم کنند؛
به چیزی احتیاج دارم ... چیزی شگفتانگیز به من بده!
باور دارم
که او مرا به جایی میبرد که نباید آنجا باشم؛
تو حق نداری چیزهایی را از من بدزدی که خدا به من عطا کرده؛
دیگر نمیخواهم خبری از رنج و شرم و بدبختی باشد؛
نمیتوانی خردم کنی
نمیتوانی خردم کنی
نمیتوانی خردم کنی
عشق و نفرت؛
چقدر دیگر قادر به تحمل هستیم؟
متوجه نیستی که بیش از حد اشتباهاتم دارم تاوان پس میدهم؟
گاهی این حس بهسراغام میآید ... مرا دچارتردید میکند
باور دارم
که او مرا به جایی میبرد که نباید آنجا باشم؛
تو حق نداری چیزهایی را از من بدزدی که خدا به من عطا کرده؛
دیگر نمیخواهم خبری از رنج و شرم و بدبختی باشد؛
نمیتوانی خردم کنی
نمیتوانی خردم کنی
نمیتوانی خردم کنی
عشق و نفرت؛
چقدر دیگر قادر به تحمل هستیم؟
متوجه نیستی که بیش از حد اشتباهاتم دارم تاوان پس میدهم؟
گاهی این حس بهسراغام میآید ... مرا دچارتردید میکند
باور دارم
که او مرا به جایی میبرد که نباید آنجا باشم؛
تو حق نداری چیزهایی را از من بدزدی که خدا به من عطا کرده؛
دیگر نمیخواهم خبری از رنج و شرم و بدبختی باشد؛
نمیتوانی خردم کنی
نمیتوانی خردم کنی
نمیتوانی خردم کنی
جایگاه مشکلات را میبینم
و بر لبهی پرتگاه آن قرار دارم؛
اگر بخواهم عاشق کسی بشوم،
(او شایستهی این است) که به چیزی بیشتر در زندگیام نیاز داشته باشم.
حالا دیگر روزهای بیشتری از رنج را حس میکنم؛
من در خانهی جنگها هستم؛
اگر بخواهم عاشق کسی بشوم،
(او شایستهی این است) که آنسوی دیوار را ببینم
اکنون ایستادهام
همه را فرامیخوانم تا شاهد نمایشام باشند؛
از همهی شیاطین درونام اکنون میخواهم که رهایم کنند؛
به چیزی احتیاج دارم ... چیزی شگفتانگیز به من بده!