چشماناش دیوانگی داشت
و از بدناش آتش بیرون میزد
روسری به سر در خیابانها میرقصید
باد بوی وجودش را درهوا پخش میکرد
دختر سبزهرو
عاشق ناامید اشک میریخت
قلب محزوناش در آتش میسوخت
اگر آن مرد میدانست که دخترتمام این شبها به انتظارش بوده است
هرگز به زندگیاش پایان نمیداد
حیف!!! ...