زانو میزنم و از تو میخواهم
که مرا ای ماه تنها نگذاری؛
روشن کن این شب را و این قلبی که
ناامید است؛
قلبی که بارها در حقاش بد کردهاند.
نمیبخشمات
اگر مرا به حال خود بگزاری
با این احساسات
که همچون باد در گذرند؛
احساساتی که همهچیز را بههم میریزند
و دیوانهام میکنند.
دیوانه
برای بوسیدن لبهایت
و در حالیکه هیچچیز در درونام باقی نمیماند
باید همهچیز را به تو بگویم.
من
نمیبخشمات
اگر با این درد درونام تنهایم بگذاری؛
نمیبخشمات
اگر به جنون برسم
اگر به جنون برسم؛
آه ...
آه ...
زانو میزنم و از تو میخواهم
به هزار و یک عذر
که بههنگام طلیعهی صبح
واژهی خداحافظی را نگویی؛
نگزار که اشکهایم جاری شود
از دلِ آهنگهای بیشمار،
از دلِ ماهِ بریدهام؛
همچون یک گیتار
در انتظار وعدههای بسیار
که مرا پشت سر میگذارند،
که مرا دیوانه میکنند؛
آه ...
دیوانه
برای بوسیدن لبهایت
و در حالیکه هیچچیز در درونام باقی نمیماند
باید همهچیز را به تو بگویم.
من
نمیبخشمات
نمیبخشمات
اگر با این درد درونام تنهایم بگذاری؛
نمیبخشمات
اگر به جنون برسم
و اینگونه است که دیوانهام
برای بوسیدن لبهایت
و در حالیکه هیچچیز در درونام باقی نمیماند
باید همهچیز را به تو بگویم.
من
نمیبخشمات
نمیبخشمات
اگر با این درد درونام تنهایم بگذاری؛
نمیبخشمات
اگر به جنون برسم
زانو میزنم و از تو میخواهم
که مرا ای ماه تنها نگذاری