من صبح بیدار میشم
در حالی که موهام توی چشمم ریخته و او بهم سلام میکنه
و با عجله به سمت میز صبحونه میرم
در حالی که بچه ها دارن به مدرسه میرن، خدانگهدار
و او به من میرسه و دستم رو میگیره
و فشار میده و میگه حالت چطوره؟ هان؟
و من اون لبهای خندونو می بینم که قلبم رو گرم میکنه
و اون وقته که خورشید صبحمو می بینم
و اگه این معنیش این نیست که اون منو دوست داره
پس تمام چیزی که باید بگم اینه که
خدا سیب های سبز کوچولو رو به وجود نیاورده
و توی ایندیاناپولیس در تابستون بارون نمیاد
و چیزی به اسم دکتر سئوس
یا دیزنی لند یا مادر گوس یا شعرهای پرورشگاه وجود نداره
خدا سیب های سبز کوچولو رو به وجود نیاورده
و توی ایندیاناپولیس در تابستون بارون نمیاد
و وقتی که من حالم خوب نیست
به صورت تو فکر میکنم و ذهنمو آروم میکنم
بعضی وقت ها من بهش زنگ میزنم با این که میدونم سرش شلوغه
و ازش میخوام که اگه میتونه بیاد
و منو ملاقات کنه و شاید بتونیم بریم چیزی با هم بخوریم
و او کارهاشو متوقف میکنه و سریع میاد تا منو ببینه
ولی من همیشه دیر میکنم
اما او صبورانه منتظرم میشینه، و وقتی منو می بینه لبخند میزنه
چون او این جوری ساخته شده
و اگه این معنیش این نیست که اون منو دوست داره
پس تمام چیزی که باید بگم اینه که
خدا سیب های سبز کوچولو رو به وجود نیاورده
و وقتی زمستون میاد توی مینی اپولیس برفی نمیاد
و چیزی به عنوان باور داشتن
یا توله سگ ها یا برگهای پاییزی یا تفنگ بی بی وجود نداره
خدا سیب های سبز کوچولو رو به وجود نیاورده
و توی ایندیاناپولیس در تابستون بارون نمیاد
و وقتی که من حالم خوب نیست
به صورت تو فکر میکنم و ذهنمو آروم میکنم