عشق،زمانی که به دیوار آویخته شده بود
دارای معنا بود،اما حالا دیگر معنایی ندارد
انعکاس صدا به سالن می رود
اما من هنوز دردی که در ماه دسامبر کشیده ام را به خاطر می آورم
آه!دیگر چیزی برای گفتن برایت نمانده
متأسفم،دیگر دیر شده
من دارم از این خاطرات رها می شوم
باید فراموشش کنم،فقط فراموشش کنم
من خداحافظی کرده ام،همه اش را سوزانده ام
باید فراموشش کنم،فقط فراموشش کنم
تو برگشتی تا بفهمی من رفتم
و آنجا خالیست،همچون حفره ای که در وجودم باقی مانده
انگار که اصلاً وجود نداشته ایم
این چیزی نیست که تو باید برای من باشی،فکر می کردم ما قرار است اینگونه باشیم
آه!دیگر چیزی برای گفتن برایت نمانده
متأسفم،دیگر دیر شده
من دارم از این خاطرات رها می شوم
باید فراموشش کنم،فقط فراموشش کنم
من خداحافظی کرده ام،همه اش را سوزانده ام
باید فراموشش کنم،فقط فراموشش کنم
من فراموش کردم(ولی حالا می دانم)
یک زندگی تازه(در انتها این جاده است)
و وقتی این درست است(تو همیشه می دانی)
پس این بار(از آن نخواهم گذشت)
تنها یک چیز برای گفتن باقی مانده
عشق هیچگاه دیر نیست
من آن خاطرات را فراموش کرده ام
آن را فراموش کرده ام،آن را فراموش کرده ام
و آن دو خداحافظی به این زندگی منجر شد
مرا فراموش نکن،مرا فراموش نکن
مرا فراموش نکن
مرا فراموش نکن
مرا فراموش نکن