سپید بر تن کرده کوه و دمن
نباشد ردّی بر زمین
شهبانوی ملک بیکس
باشم در این سرزمین
درونم آشفته چون غرّش طوفان
نشود مهار؛ داند یزدان
زبان برگیر؛ مکن تغییر
شهدختی مان تو خوب و باتدبیر
کنش زنجیر؛ نهانش کن
نهان نشد
به این سو، به آن سو
رها کن خفته نیرو
رها کن به هرسو
بگردان از همه رو
بگویند هرچه میگویند
بنما طغیان
سرما بهر من نسازد مشکل
شگفتا کمی دوری آسان نماید کار
دگر بیمِ در مهجوری ندهد مرا آزار
شناسم خود؛ شوم پرشور
ز حدّ و حصر کنم عبور
دگر زور و قانونی نیست
رهاییست
بیم از خود برهان
همسو شو با آسمان
نیرویت کن عیان
ننما دگر فغان
پابرجا بمان در اینجا
بنما طغیان
چو برف و باد نیرویم غلتان و افتان
شده روحم چون بلوری از یخ پیچان، تابان
نفیری منجمد نزدم نمایان است
ننمایم رو به پس
گذشته، گذشتهست
بیم از خود برون کن
مثل یه خورشید طلوع کن
به هرسو کن عیان
نداری ز ترس نشان
مانم در نور مهر این سان
بنما طغیان
سرما بهر من نسازد مشکل